دختر آسموني چهار شنبه 31 فروردين 1390برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : ريحون
آخ كه چقدر فكر كردن سخته همينه كه مغزمون دست نخورده ميمونه ديگه براي همين بعدا دوباره ميشه توي يه بدن ديگه ازش استفاده كرد امروز مثلا فكر كردم ببينم چي بنويسم هر كار كردم جواب نداد كه نداد.بلاخره تصميم گرفتم كپي برداري كنم يه چيز آموزنده پيدا كنم تا شما هم استفاده كنيد.بعد از كلي گشتن هيچي بهتر از مكتوب پائولو كوئليو پيدا نكردم. پير مردي محتضر,مرد جواني را به كنارش فرا خواند و برايش داستاني از پهلواني مي گويد:در دوران جواني به مردي كمك كرده بود زنده بماند به او پناه و غذا داده بود و از او مراقبت كرده بود. هنگامي كه مرد نجات يافته سر پناهي يافت تصميم گرفت به نجات دهنده اش خيانت كند و او را به دشمن بسپارد. مرد جوان پرسيد: چطور فرار كرديد؟ پيرمرد گفت:من فرار نكردم.من مرد خائن بودم واما وقتي داستان را طوري تعريف ميكنم كه گويي خودم آن مرد پهلوان بوده ام مي توانم هر كاري را كه او براي من انجام داد درك كنم.
پس نتيجه ميگيريم كه . . . . . بابا بيخيال نتيجه اخلاقيش همه خودشون ميدونن نتيجه اش چيه. راستي سعي ميكنك دفعه بعدي بيشتر از مغزم استفاده كنم خودم يه چيز بنويسم. نظرات شما عزیزان:
baba bikhiyal maghzo nabayad dast zad k!va hamishe bayad movazebe i nbashim k pelastikasho nakanimo akbande akband b oon donya bebarid!havasetoon bashe
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||||
|